یادداشتی بر فیلم طبیعت بیجان اثر سهراب شهیدثالث از محمد بهارلو
این یادداشت ادای دینی است به فیلم« طبیعت بیجان» و کارگردان درگذشتهاش سهراب شهیدثالث، که به گمان من نظرگیرترین فیلم تاریخ سینمای ایران است؛ فیلمی که اگر ساخته نمیشد من بیتردید لازم میدیدم به جایش یادداشت مشفقانة خودم را دربارة اثر دیگری، که تقریباَ به همان اندازه میپسندم، یعنی« طعم گیلاس» ساختة عباس کیارستمی بنویسم؛ به ویژه که پیوندی از حیث معناشناختی میان آن دو میبینم، البته بی آن که بخواهم متعرض آن بشوم. باید بگویم از جهاتی من « طعم گیلاس» را بیشتر میپسندم، اما برای« طبیعت بیجان» ، به تعبیر قدما، نوعی فضل تقدم قایلم و نه لزوماَ تقدم فضل، بلکه پیش بودن این فیلم از جهت زمانی و مکانی از فیلمهای دیگر، که به نظرم بسیار حایز اهمیت است. اصولاَ تفسیر هر اثری مستلزم در نظرگرفتن موقعیت اجتماعی و فرهنگی آفرینش آن است، و به ویژه وقتی مسئلة قیاس و گزینش در میان باشد نمیتوان اثری را بدون ملاحظات مربوط به خلق آن، زمانه یا دورهای که اثر در آن پدید آمده است، مورد سنجش و ارزیابی قرار داد. این را هم لازم است همین جا اضافه کنم که در دهة پنجاه شمسی رابطة دو جانبه میان فیلمساز و بیننده هیچ شباهتی به این رابطه در زمان حاضر نداشت. اما رابطة میان هنرمندان کماکان برقرار بود. اصولاَ هنر عرصة تأثیرات متقابل است، و پیوند مرموز و ناپیدایی میان آثار هنری وجود دارد، و این پیوند را میان« طبیعت بیجان» و« طعم گیلاس» به وضوح میتوان دید یا نشان داد. همین قدر میتوان اشاره کرد که جوان فیلم کیارستمی عکسبرگردان پیرمرد فیلم شهیدثالث است که در غوغای شهری بزرگ و ناساز دچار دلخستگی و بیخویشتنی شده است. منبع: دیباچه
« طبیعت بیجان» ، که در سال 1354 ساخته شد، نمایندة مواضع و دیدگاههای بسیاری است که با بینش سنتی سینمای دهة پنجاه در ایران هیچ قرابتی ندارد. شهیدثالث نخستین فیلمساز ایرانی است که مطلقاَ حاضر نشده است با جریان عمومی یا سلیقة روز همراه شود. او به عنوان یک آزمایشگر آن قدر اعتماد بهنفس دارد که به طور کلی خود را از ابتذال جلوههای تجاری و پُرفروش بودن میرهاند، و به صرافت طبع از فیلم خود یک « نمونه» میسازد. این نمونهسازی کیفیتی کاملاَ مدرن دارد، و واقعیت را بر حسب تخیل سازندهاش از نو تعریف میکند تا واقعیت متفاوت و« برتری» آفریده شود، واقعیتی که لایههای چندگانة درون خود را بازتاب بدهد. بازنمایی فیلمساز از واقعیت نوعی محاکات در مفهوم ارسطویی آن است، به نحوی که جنبة زیباییشناختی یا آفرینشگری آن محسوس باشد. فیلمساز از ما دعوت میکند که از نو ببینیم؛ همة هنرمندان و نویسندگان بزرگ چنین میکنند. از نو ببینیم، به ویژه وقتی که در جامعة بستهای باشیم. آن چه را لازم است ببینیم، یا در تخیل آوریم، هم« ممکن» است و هم واقعی. تصاویر فیلم همچون نقاشیهای امپرسیونیستها اغلب غافلگیرکننده است؛ تصاویری است با هدف کشف واقعیت و کشف امکانات سینما.
میتوان شهیدثالث را فیلمسازی منزوی و « جداافتاده» نامید. او فیلمساز انزوا و جداافتادگی است، جدا از فضای حاکم بر سینمای وقت ایران، جدا از مخاطبان، جدا از منتقدان و بسیار دور و فراتر از زمانة خود. او تنها و دورافتاده و در ستیز با حریمها و تحریمها و ساختارهای رایج« طبیعت بیجان» را ساخت. آزمایشگری او حاصل هماهنگی با باورها و خواستهای حاکم بر جامعه نبود. حتی منتقدان نامآور سینما و روشنفکران ما، که در همان ایام – لابد به حکم مسئولیت اخلاقی یا ندای وجدان خود- از فیلمهایی نظیر « قیصر» ستایش میکردند، اهمیت این فیلم را درنیافتند و با سکوت ناراحتی با آن روبهرو شدند؛ گویی نمیخواستند با واکنش نشان دادن در برابر این فیلم خود را در معرض خطر داوری فوری قرار بدهند. آنها احساس ناامنی میکردند که مبادا با تأیید این فیلم اشتباه کرده باشند، و انتظار پیشه کردند تا زمانه نظر خودش را دربارة فیلم اعلام کند و حقیقت ناگهان آشکار گردد.
در واقع، چنان که اشاره شد، سلیقة نشانهشناختی شهیدثالث بسیار فراتر از زمانهاش بود، و این سلیقه حتی با هنرنمایی سینماگران غیرمتعارف و نویسندگان و روشنفکران دهة پنجاه، که عموماَ مقید به نوعی انتقاد جامعهشناختی خشک و خالص بودند، نمیخواند. به گمان من سلیقة او را باید به دعوتی از بینندگان و هنرمندان به رویکردی تردیدآمیز در برابر گفتمانهایی که در آن زمان مخاطبان و هنرمندان ما با آن روبهرو بودند تعبیر کرد. «طبیعت بیجان» نه فقط در امتداد جریان فیلمسازی در ایران، و گونة معروف به« فیلم فارسی» ، نیست بلکه دقیقاَ واکنشی علیه آن است. این واکنش به پرهیز شهیدثالث از قصة دراماتیک و استفاده از بازیگران حرفهای سینما و موسیقی محدود نمیشود، و به نظر من نمایندة یک جهانبینی و هستیشناسی تمام عیار است، که زمان مرده یا سکوت در آن نقش عمده و ساختاری دارد. فیلمساز بیش ازکلام از سکوت برای نشان دادن و آشکارکردن استفاده میکند. او با مهار عواطف آدمها از تنهایی و بیگانگی و تباهی سخن میگوید، سخنی که در تصاویر ساده و فروتنانة فیلم طنین انداز است. در واقع فیلم هم نقد سینما است و هم نقد تماشای سینما. شاید تعبیر درستتر این باشد که « طبیعت بیجان» را بازخوانی سینما بدانیم.
در « طبیعت بیجان» رویداد غیرمنتظره اعلام حکم بازنشستگی به پیرمرد سوزنبان فیلم است، و وقتی کارمندی ناشناس حکم را به دست پیرمرد میدهد او نمیداند که با آن چه باید بکند. او خاموش ودر سکوت واکنش نشان میدهد؛ اگر چه میداند زندگی خودش و همسر پیرش در خطر افتاده است. بازنشستگی برای او یعنی ترک کار و ترک خانه و کاشانه، و از دست شدن همه چیز. به هم خوردن آرامش و صلح و صفای زندگی کوچک آنها به هم خوردن آرامش خاطر ما مخاطبان فیلم نیز هست، و آن رویداد غیرمنتظره در همین جا است. وقتی در پایان فیلم پیرمرد و همسرش با یک گاری اسبی حامل زاد و زندگی محقرشان آن خانة مسکونی کنار خطآهن را برای همیشه ترک میکنند در واقع برای آنها این سفری است به نیستی، و ما همچون شهیدثالث نگران پیرمرد و همسرش میشویم؛ زیرا در حقیقت نگران خودمان هستیم. این همانندی، یا تشبه، در آرامش و سکوت اتفاق میافتد، و تأثیر آن دیرپا خواهد بود.
نوع آدمپردازی « طبیعت بیجان» در سینمای ایران منحصر به فرد است. ما چیز زیادی دربارة پیرمرد سوزنبان نمیدانیم. همینقدر میبینیم که او هر روز از خانهاش بیرون میآید و وظیفهاش را به صورت عمل کوچکی ، حرکت اهرمی که راه خطآهن را مسدود یا باز میکند، انجام میدهد. او اسیر در مقررات و عادات روزمرة خویش است. کار پیرمرد، اگر چه دشوار و توانفرسا نیست و نیازهای فردی او و همسرش به آن بستگی دارد ، به جهت تکراری بودنش ملالآور و« بیگانه کننده » است. این کار ناشی از نیاز درونی پیرمرد نیست، بلکه برطرف کننده نیاز بیرونی او است. در واقع اجبار کار یا نوعی کار اجباری است، برای صیانت نفس و خانواده. پیرمرد در طول سالیان، و بر اثر تکرار، به این نحوة کار و زندگی خو کرده است. همسرش نیز، که در تنها اتاقشان دار قالی کوچکی برپا کرده است، عادتهای مشابهی دارد. اینطور به نظر میرسد که حرکات و سکنات آنها غریزی است، و سرنوشتشان بازیچة دست نیروی کوری است.
نه پیرمرد و نه همسرش آمادة هیچ تغییر و تحولی نیستند؛ زیرا زمان مفهوم طبیعی خودش را برای آنها از دست داده است. سه بُعد زمان( حال و گذشته و آینده) برای آنها معنایی ندارد، و زندگی آنها در توهم زمان حال تکرار میشود. فیلم در زمان حال میگذرد؛ تمامی زمان لحظة حاضر است. آنها در لحظة حاضر زندگی میکنند، در اکنون؛ گویی چیزی به نام گذشته و آینده وجود ندارد. زمان حال گذشته را تکرار میکند و آینده میتواند آبستن خطر باشد. در حقیقت برای آنها حرکتی به سوی آینده وجود ندارد؛ زیرا فقط میتوانند گذشته را به صورت زمان حال تکرار کنند و پشت سر بگذارند. اما زمان به عنوان چارچوب امکانات به ناچار پدیدة دگرگونی را پیش میآورد؛ دگرگونی به صورت رویداد غیرمنتظره، یا همان اعلام حکم بازنشستگی.
با روایتی که فیلم از زندگی پیرمرد و همسرش به دست میدهد میتوان گفت راه خروجی از بنبست زندگی برای آنها وجود ندارد. آنها« وجود»ی هستند که همواره با مشکل روبهرو است، و در معرض تهدید است. در واقع شهیدثالث آدمهای فیلم خود را تحت سلطة زمان تصویر کرده است. او هم زمان را تثبیت میکند و هم آن را میآفریند. او این زمان را بازنمایی میکند تا سلطة زمان را بر آدمها نشان بدهد. تأمل و طمأنینةای که در روایت و ضربآهنگ فیلم یه چشم میخورد در حقیقت سبک کارگردان است؛ سبکی است که ژرفا را انعکاس میدهد. مدرن بودن شهیدثالث ، به مقدار فراوان، در شیوة نشان دادن همین عنصر زمان و کشتن و بازیافتن آن است. زمان هرروزه، زمانی که به عمر و کار پیرمرد سوزنبان مربوط میشود، زمانی مرده است، و خواستهها و آرزوهای او را برآورده نمیکند. در حقیقت زمان تا وقتی که خواستههای ما در آن برآورده نمیشود پیش نمیرود؛ فقط تکرار میشود یا کش میآید. ساعت شماطهداری که فیلم بر آن تأکید میکند، و در دیوارکوب تبلیغاتی فیلم نیز بر آن تأکید شده است، فقط زمان حرکت قطارها را نشان میدهد، و لحظات تاریک و روشن شدن هوا را اعلام میکند. در تمام طول فیلم ما فقط قطعهای از خطآهن را میبینیم و نه مبدأ و مقصد را. قطار نیز، که میتواند نماد جنبش و حرکت باشد، و دایم گذر آن را بر خطآهن میبینیم، در ارتباط با موقعیت پیرمرد و همسرش چیزی جز تکرار و روزمرگی را بیان نمیکند.
« طبیعت بیجان» فیلمی است با ساختار گشوده که تفسیرهای گوناگونی را لازم میآورد. این که میتوان از فیلم قرائتهای متفاوتی به دست داد و به تفسیرهای مختلف و مکمل رسید حکایت از آن دارد که ما با اثری روایی و گشوده سروکار داریم. در این فیلم اشیا صرفاَ انعکاسی از روح مبهم آدمها نیستند، و کنایهای از عذاب یا سایة آرزوهای آدمها محسوب نمیشوند، بلکه بیگانگی خودشان از آدمها، یا بر عکس بیگانگی آدمها را از اشیا، به نمایش میگذارند. شاید بتوان عناصری از این بیگانگی را در رابطة مخاطبان با خود فیلم نیز تشخیص داد. من مایلم از این بیگانگی به ابهام یا « ناتمامی» ساختار فیلم تعبیر کنم. اصولاَ ابهام یا ناتمامی در ذات اثر هنری است؛ زیرا اثر هنری آفرینندة ابهام و ناتمامی است، و این ابهام و ناتمامی را در خالق اثر هم میتوان دید. اساساَ چیزی به نام اثر« تمام» و « برپا» وجود ندارد، و این میل به تمام کردن است که آثار هنری دیگری را لازم میآورد. آن چه به زعم من تماشای فیلمی مانند « طبیعت بیجان» را لذتبخش میکند دست یافتن به فضاهای جانبی و کشف معانی ضمنی و پنهان در آن است. ما در مقام مخاطب مایلیم آن چه را در هالهای از ابهام یا ایهام قرار دارد روشن سازیم یا روشن ببینیم؛ زیرا آشکار کردن یا آشکارگی در موقعیت مخاطب سرشته است. در کنش آشکارگری مخاطب تبدیل به دیگری میشود، برای شناختن بیشتر خویش. ما میخواهیم دیگری را بشناسیم تا در واقع تکلیف را با خودمان روشن کنیم. اما آشکارگری نقطة ختام ندارد، همان گونه که اندیشیدن و تأمل پایانی ندارد. آن چه آشکارگری را بیانتها میسازد خیالآمیز بودن پدیدهای است که ما طالب آشکار شدنش هستیم.
این یادداشت ادای دینی است به فیلم« طبیعت بیجان» و کارگردان درگذشتهاش سهراب شهیدثالث، که به گمان من نظرگیرترین فیلم تاریخ سینمای ایران است؛ فیلمی که اگر ساخته نمیشد من بیتردید لازم میدیدم به جایش یادداشت مشفقانة خودم را دربارة اثر دیگری، که تقریباَ به همان اندازه میپسندم، یعنی« طعم گیلاس» ساختة عباس کیارستمی بنویسم؛ به ویژه که پیوندی از حیث معناشناختی میان آن دو میبینم، البته بی آن که بخواهم متعرض آن بشوم. باید بگویم از جهاتی من « طعم گیلاس» را بیشتر میپسندم، اما برای« طبیعت بیجان» ، به تعبیر قدما، نوعی فضل تقدم قایلم و نه لزوماَ تقدم فضل، بلکه پیش بودن این فیلم از جهت زمانی و مکانی از فیلمهای دیگر، که به نظرم بسیار حایز اهمیت است. اصولاَ تفسیر هر اثری مستلزم در نظرگرفتن موقعیت اجتماعی و فرهنگی آفرینش آن است، و به ویژه وقتی مسئلة قیاس و گزینش در میان باشد نمیتوان اثری را بدون ملاحظات مربوط به خلق آن، زمانه یا دورهای که اثر در آن پدید آمده است، مورد سنجش و ارزیابی قرار داد. این را هم لازم است همین جا اضافه کنم که در دهة پنجاه شمسی رابطة دو جانبه میان فیلمساز و بیننده هیچ شباهتی به این رابطه در زمان حاضر نداشت. اما رابطة میان هنرمندان کماکان برقرار بود. اصولاَ هنر عرصة تأثیرات متقابل است، و پیوند مرموز و ناپیدایی میان آثار هنری وجود دارد، و این پیوند را میان« طبیعت بیجان» و« طعم گیلاس» به وضوح میتوان دید یا نشان داد. همین قدر میتوان اشاره کرد که جوان فیلم کیارستمی عکسبرگردان پیرمرد فیلم شهیدثالث است که در غوغای شهری بزرگ و ناساز دچار دلخستگی و بیخویشتنی شده است.
« طبیعت بیجان» ، که در سال 1354 ساخته شد، نمایندة مواضع و دیدگاههای بسیاری است که با بینش سنتی سینمای دهة پنجاه در ایران هیچ قرابتی ندارد. شهیدثالث نخستین فیلمساز ایرانی است که مطلقاَ حاضر نشده است با جریان عمومی یا سلیقة روز همراه شود. او به عنوان یک آزمایشگر آن قدر اعتماد بهنفس دارد که به طور کلی خود را از ابتذال جلوههای تجاری و پُرفروش بودن میرهاند، و به صرافت طبع از فیلم خود یک « نمونه» میسازد. این نمونهسازی کیفیتی کاملاَ مدرن دارد، و واقعیت را بر حسب تخیل سازندهاش از نو تعریف میکند تا واقعیت متفاوت و« برتری» آفریده شود، واقعیتی که لایههای چندگانة درون خود را بازتاب بدهد. بازنمایی فیلمساز از واقعیت نوعی محاکات در مفهوم ارسطویی آن است، به نحوی که جنبة زیباییشناختی یا آفرینشگری آن محسوس باشد. فیلمساز از ما دعوت میکند که از نو ببینیم؛ همة هنرمندان و نویسندگان بزرگ چنین میکنند. از نو ببینیم، به ویژه وقتی که در جامعة بستهای باشیم. آن چه را لازم است ببینیم، یا در تخیل آوریم، هم« ممکن» است و هم واقعی. تصاویر فیلم همچون نقاشیهای امپرسیونیستها اغلب غافلگیرکننده است؛ تصاویری است با هدف کشف واقعیت و کشف امکانات سینما.
میتوان شهیدثالث را فیلمسازی منزوی و « جداافتاده» نامید. او فیلمساز انزوا و جداافتادگی است، جدا از فضای حاکم بر سینمای وقت ایران، جدا از مخاطبان، جدا از منتقدان و بسیار دور و فراتر از زمانة خود. او تنها و دورافتاده و در ستیز با حریمها و تحریمها و ساختارهای رایج« طبیعت بیجان» را ساخت. آزمایشگری او حاصل هماهنگی با باورها و خواستهای حاکم بر جامعه نبود. حتی منتقدان نامآور سینما و روشنفکران ما، که در همان ایام – لابد به حکم مسئولیت اخلاقی یا ندای وجدان خود- از فیلمهایی نظیر « قیصر» ستایش میکردند، اهمیت این فیلم را درنیافتند و با سکوت ناراحتی با آن روبهرو شدند؛ گویی نمیخواستند با واکنش نشان دادن در برابر این فیلم خود را در معرض خطر داوری فوری قرار بدهند. آنها احساس ناامنی میکردند که مبادا با تأیید این فیلم اشتباه کرده باشند، و انتظار پیشه کردند تا زمانه نظر خودش را دربارة فیلم اعلام کند و حقیقت ناگهان آشکار گردد.
در واقع، چنان که اشاره شد، سلیقة نشانهشناختی شهیدثالث بسیار فراتر از زمانهاش بود، و این سلیقه حتی با هنرنمایی سینماگران غیرمتعارف و نویسندگان و روشنفکران دهة پنجاه، که عموماَ مقید به نوعی انتقاد جامعهشناختی خشک و خالص بودند، نمیخواند. به گمان من سلیقة او را باید به دعوتی از بینندگان و هنرمندان به رویکردی تردیدآمیز در برابر گفتمانهایی که در آن زمان مخاطبان و هنرمندان ما با آن روبهرو بودند تعبیر کرد. «طبیعت بیجان» نه فقط در امتداد جریان فیلمسازی در ایران، و گونة معروف به« فیلم فارسی» ، نیست بلکه دقیقاَ واکنشی علیه آن است. این واکنش به پرهیز شهیدثالث از قصة دراماتیک و استفاده از بازیگران حرفهای سینما و موسیقی محدود نمیشود، و به نظر من نمایندة یک جهانبینی و هستیشناسی تمام عیار است، که زمان مرده یا سکوت در آن نقش عمده و ساختاری دارد. فیلمساز بیش ازکلام از سکوت برای نشان دادن و آشکارکردن استفاده میکند. او با مهار عواطف آدمها از تنهایی و بیگانگی و تباهی سخن میگوید، سخنی که در تصاویر ساده و فروتنانة فیلم طنین انداز است. در واقع فیلم هم نقد سینما است و هم نقد تماشای سینما. شاید تعبیر درستتر این باشد که « طبیعت بیجان» را بازخوانی سینما بدانیم.
در « طبیعت بیجان» رویداد غیرمنتظره اعلام حکم بازنشستگی به پیرمرد سوزنبان فیلم است، و وقتی کارمندی ناشناس حکم را به دست پیرمرد میدهد او نمیداند که با آن چه باید بکند. او خاموش ودر سکوت واکنش نشان میدهد؛ اگر چه میداند زندگی خودش و همسر پیرش در خطر افتاده است. بازنشستگی برای او یعنی ترک کار و ترک خانه و کاشانه، و از دست شدن همه چیز. به هم خوردن آرامش و صلح و صفای زندگی کوچک آنها به هم خوردن آرامش خاطر ما مخاطبان فیلم نیز هست، و آن رویداد غیرمنتظره در همین جا است. وقتی در پایان فیلم پیرمرد و همسرش با یک گاری اسبی حامل زاد و زندگی محقرشان آن خانة مسکونی کنار خطآهن را برای همیشه ترک میکنند در واقع برای آنها این سفری است به نیستی، و ما همچون شهیدثالث نگران پیرمرد و همسرش میشویم؛ زیرا در حقیقت نگران خودمان هستیم. این همانندی، یا تشبه، در آرامش و سکوت اتفاق میافتد، و تأثیر آن دیرپا خواهد بود.
نوع آدمپردازی « طبیعت بیجان» در سینمای ایران منحصر به فرد است. ما چیز زیادی دربارة پیرمرد سوزنبان نمیدانیم. همینقدر میبینیم که او هر روز از خانهاش بیرون میآید و وظیفهاش را به صورت عمل کوچکی ، حرکت اهرمی که راه خطآهن را مسدود یا باز میکند، انجام میدهد. او اسیر در مقررات و عادات روزمرة خویش است. کار پیرمرد، اگر چه دشوار و توانفرسا نیست و نیازهای فردی او و همسرش به آن بستگی دارد ، به جهت تکراری بودنش ملالآور و« بیگانه کننده » است. این کار ناشی از نیاز درونی پیرمرد نیست، بلکه برطرف کننده نیاز بیرونی او است. در واقع اجبار کار یا نوعی کار اجباری است، برای صیانت نفس و خانواده. پیرمرد در طول سالیان، و بر اثر تکرار، به این نحوة کار و زندگی خو کرده است. همسرش نیز، که در تنها اتاقشان دار قالی کوچکی برپا کرده است، عادتهای مشابهی دارد. اینطور به نظر میرسد که حرکات و سکنات آنها غریزی است، و سرنوشتشان بازیچة دست نیروی کوری است.
نه پیرمرد و نه همسرش آمادة هیچ تغییر و تحولی نیستند؛ زیرا زمان مفهوم طبیعی خودش را برای آنها از دست داده است. سه بُعد زمان( حال و گذشته و آینده) برای آنها معنایی ندارد، و زندگی آنها در توهم زمان حال تکرار میشود. فیلم در زمان حال میگذرد؛ تمامی زمان لحظة حاضر است. آنها در لحظة حاضر زندگی میکنند، در اکنون؛ گویی چیزی به نام گذشته و آینده وجود ندارد. زمان حال گذشته را تکرار میکند و آینده میتواند آبستن خطر باشد. در حقیقت برای آنها حرکتی به سوی آینده وجود ندارد؛ زیرا فقط میتوانند گذشته را به صورت زمان حال تکرار کنند و پشت سر بگذارند. اما زمان به عنوان چارچوب امکانات به ناچار پدیدة دگرگونی را پیش میآورد؛ دگرگونی به صورت رویداد غیرمنتظره، یا همان اعلام حکم بازنشستگی.
با روایتی که فیلم از زندگی پیرمرد و همسرش به دست میدهد میتوان گفت راه خروجی از بنبست زندگی برای آنها وجود ندارد. آنها« وجود»ی هستند که همواره با مشکل روبهرو است، و در معرض تهدید است. در واقع شهیدثالث آدمهای فیلم خود را تحت سلطة زمان تصویر کرده است. او هم زمان را تثبیت میکند و هم آن را میآفریند. او این زمان را بازنمایی میکند تا سلطة زمان را بر آدمها نشان بدهد. تأمل و طمأنینةای که در روایت و ضربآهنگ فیلم یه چشم میخورد در حقیقت سبک کارگردان است؛ سبکی است که ژرفا را انعکاس میدهد. مدرن بودن شهیدثالث ، به مقدار فراوان، در شیوة نشان دادن همین عنصر زمان و کشتن و بازیافتن آن است. زمان هرروزه، زمانی که به عمر و کار پیرمرد سوزنبان مربوط میشود، زمانی مرده است، و خواستهها و آرزوهای او را برآورده نمیکند. در حقیقت زمان تا وقتی که خواستههای ما در آن برآورده نمیشود پیش نمیرود؛ فقط تکرار میشود یا کش میآید. ساعت شماطهداری که فیلم بر آن تأکید میکند، و در دیوارکوب تبلیغاتی فیلم نیز بر آن تأکید شده است، فقط زمان حرکت قطارها را نشان میدهد، و لحظات تاریک و روشن شدن هوا را اعلام میکند. در تمام طول فیلم ما فقط قطعهای از خطآهن را میبینیم و نه مبدأ و مقصد را. قطار نیز، که میتواند نماد جنبش و حرکت باشد، و دایم گذر آن را بر خطآهن میبینیم، در ارتباط با موقعیت پیرمرد و همسرش چیزی جز تکرار و روزمرگی را بیان نمیکند.
« طبیعت بیجان» فیلمی است با ساختار گشوده که تفسیرهای گوناگونی را لازم میآورد. این که میتوان از فیلم قرائتهای متفاوتی به دست داد و به تفسیرهای مختلف و مکمل رسید حکایت از آن دارد که ما با اثری روایی و گشوده سروکار داریم. در این فیلم اشیا صرفاَ انعکاسی از روح مبهم آدمها نیستند، و کنایهای از عذاب یا سایة آرزوهای آدمها محسوب نمیشوند، بلکه بیگانگی خودشان از آدمها، یا بر عکس بیگانگی آدمها را از اشیا، به نمایش میگذارند. شاید بتوان عناصری از این بیگانگی را در رابطة مخاطبان با خود فیلم نیز تشخیص داد. من مایلم از این بیگانگی به ابهام یا « ناتمامی» ساختار فیلم تعبیر کنم. اصولاَ ابهام یا ناتمامی در ذات اثر هنری است؛ زیرا اثر هنری آفرینندة ابهام و ناتمامی است، و این ابهام و ناتمامی را در خالق اثر هم میتوان دید. اساساَ چیزی به نام اثر« تمام» و « برپا» وجود ندارد، و این میل به تمام کردن است که آثار هنری دیگری را لازم میآورد. آن چه به زعم من تماشای فیلمی مانند « طبیعت بیجان» را لذتبخش میکند دست یافتن به فضاهای جانبی و کشف معانی ضمنی و پنهان در آن است. ما در مقام مخاطب مایلیم آن چه را در هالهای از ابهام یا ایهام قرار دارد روشن سازیم یا روشن ببینیم؛ زیرا آشکار کردن یا آشکارگی در موقعیت مخاطب سرشته است. در کنش آشکارگری مخاطب تبدیل به دیگری میشود، برای شناختن بیشتر خویش. ما میخواهیم دیگری را بشناسیم تا در واقع تکلیف را با خودمان روشن کنیم. اما آشکارگری نقطة ختام ندارد، همان گونه که اندیشیدن و تأمل پایانی ندارد. آن چه آشکارگری را بیانتها میسازد خیالآمیز بودن پدیدهای است که ما طالب آشکار شدنش هستیم.
منبع: دیباچه
نگاهی به فیلمهای «انعکاس» و «همخانه»
سایههای یک شک آشنا
جام جم آنلاین: اکران فیلمهای «همخانه» ساخته مهرداد فرید و «انعکاس» به کارگردانی رضا کریمی در سینماهای تهران و شهرستانها ادامه دارد. فیلم «همخانه» موضوع جوانان شهرستانی را که در تهران دانشجو هستند محور قصه خود قرار داده اما فیلم «انعکاس» به روابط خانوادگی زوجهای جوان میپردازد.
خیانت یکی از تمهای آشنایی است که در تاریخ سینما به کرات دستمایه تولید فیلم داستانی قرار گرفته است. ظن وگمان نادرست آدمها نسبت به نزدیکان و اطرافیانی که مراوده با آنان جزءلاینفک روابط روزمره محسوب میشود، دایره منازعات و گاه جا خالی دادن شخصیتها را به اوج التهاب میرساند.
میان شخصیتهای معروف نمایشی، اتللو سرآمد دیگران است که ظن او نسبت به دزد مونا با چاشنی خدعههای یاگو، تراژدی عظیمی را رقم زد که هنوز پس از قرنها چالش میان شخصیتهای این درام فاخرهمتا ندارد. مطابق اسلوب داستانهایی که خیانت آدمها در راس قصه دیده میشود، مثلث حک شده میان شخصیتهاست که غنای اثر را رقم میزند. سینا نوابی، دلداده سابق نسیم پس از 5 سال با او در فرودگاه مواجه میشود. این سرآغاز واگشایی رخدادهای داستانی است که یک سر آن به شهروز، همسر فعلی نسیم گره میخورد. قصه در 2 پنجره زمانی رخدادهایش به سامان میرسد. در این رفت و برگشتهاست که ذره ذره بده بستان میان آدمها و گذشتهشان برای بیننده عیان میشود. «انعکاس» با شیوه شروع از میانه داستان، آدمهایش را مقابل بیننده قرار داده و پس از آن، با رفت و برگشت به گذشته و حال برای پرسشهای ذهن مخاطبش پاسخهای دست و پا شکستهای رو میکند. در این مسیر روایی فیلمساز بر بعضی نشانهها و عناصری تاکید دارد که بیشتر به نظر میرسد این تاکیدها مزاحم کار است. در همان بدو که دریچه داستان گشوده میشود، ماشین قهرمانهای داستان بین کاروان داغدار در مسیر بهشتزهرا گیر میکند. دختربچهای داخل یکی از ماشینها خیلی گل درشت و باسمهای با حرکت سر خود، نسیم را از همراهی با سینا منع میکند. بهرهوری از نشانهها و تاکیدهای حاشیهای در مسیر قصهای رئال بیشتر لکنت و تپق برای سازمان داستانی به ارمغان آورده است. همچنان که وقتی نسیم داخل بیمارستان مستاصل دنبال راه گریز است، صدای اذان او را به صحن مسجد میکشاند. بعدها در بازخوانی گذشته میبینیم در آنجا با صدای بلند اعتراف میکند که پس از این جز شوهرش به مرد دیگری فکر نخواهد کرد. این بخش مازاد و تحمیلی است و کارکرد آنچنانی در داستان ندارد. شخص نمیتواند در یک لحظه چنین رویهای پیش بگیرد. به هر روی تغییر در رفتار و رسیدن به باورهای معرفتی در قهرمان داستان به مقدمات و پیشینه نیاز دارد. انعکاس در نمایش گذشته نسیم و سینا و رخدادهای موازی که برای شهروز در اصفهان اتفاق میافتد، شیوه مناسبی را پیش گرفته است؛ اما شب هنگام وقتی در اوج روایت، زن و شوهر را باکیف سفری در خیابانهای تهران و دیگری که از شر زنی فتنهگر در اتوبانهای اصفهان میچرخد به موازات هم رصد میکنیم، این موازانه گام به گام تصویری در زمانه کنونی دیگر محلی از اعراب نداشته و به گونهای نخنما شده و از سکه افتاده است. متاسفانه فیلمسازان ما میخواهند با فلش و تابلو و چراغ راهنما توجه مخاطب را به قضاوتها و اشارتهای گل درشت خود معطوف کنند. مخاطب با درایت و آگاهی خود از سلسله دادههایی که از قصه نصیبش شده به نتایج مورد نظر خواهد رسید. تاکیدهای فراوان سازنده فیلم بر فضولی همسایهها و باغبان محله در آگاهسازی و شفاف کردن شهروز و متلکهای او به نسیم در باب زانتیای دودی رنگ و پرس و جوی زن همسایه، زیرکی وهوشمندی مهندس جوان را بیشتر زیرسوال میبرد. علاوه بر این که قضیه برخورد تصادفی یکی از همکاران شهروز داخل بیمارستان با نسیم که به ظن و گمانهای شهروز نسبت به زنش ختم میشود، بدرستی به قصه نچسبیده است. تعقیب همکار شهروز و گزارش تصویری او از ملاقات سینا و نسیم بیشتر به معطلی داستان مدد رسانده است. ظن و شک شهروز زمانی قوام و قوتش افزون میشد که خود او ذره ذره به سینا میرسید. به همین دلیل فصلی که شهروز جلوی بیمارستان، مچ نسیم را میگیرد و حقایق را برای او ترسیم میکند، کارکرد آنچنانی در روند داستان ندارد، زیرا قهرمان فیلم از بیرون به عنوان ناظر قضیه را پیگیر بوده است؛ موضوعی که اطلاعات آن قبل از این سکانس برای شهروز توسط همکارش عیان شده است. از بخشهای مهم داستان که میتوانست به غنای اثر و روند پنهانکاری و قایم باشک آدمها رنگ و لعابی دهد، ورود همسر سینا به دایره منازعات داستان درهمان فصل بیمارستان است که فیلمساز از کنار آن به آسانی گذشته است. نسیم خیلی راحت از دست پلیس میگریزد و از آن سو همسر سینا با نوشتن یادداشتی کذایی در اوج چالشی که میتوانست به پوست انداختن آدمها مدد برساند، از داستان مرخص و محو میشود. رودررویی یا جستجو برای کشف حقیقت به وسلیه این دو زن میتوانست بازوی قوی داستانی در سمت دیگر داستان ایجاد کند. قضیه معامله ملک در اصفهان و منازعات شهروز با طرف خریدار که منشی فتان او صحنه چرخان این قرارداد است، اندکی داستان را به بیراهه کشانده، چون این بخش بیشتر اصفهان گردی وکارت پستالهای بصری فیلم را تقویت کرده است. به هر روی، در تعریف چنین داستانهایی که بر پایه خیانت و ظن افراد شکل میگیرد، جزییات و شیوه توزیع اطلاعات به صورت قطرهچکانی نقش اساسی دارد. انعکاس در تاکید و تمرکز بر جزییات برای بازی با ذهنیت مخاطب از ظرفیتهای موجود در داستان بهره کافی نبرده است. روتختی خونین، پیغام تلفنی فرد بیمار، شکسته شدن قاب عکس عروسی، چال کردن پلاک ماشین در باغچه و چند مورد دیگر برای ساماندهی چنین داستانی در تقویت ظن آدمها بسیار اندک به نظر میرسد. به هرحال، همین که آدمهای «انعکاس» شاخصه رفتاریشان از تیپهای جعلی و بدلی سینمای بدنهای فاصله دارد، خود امتیاز مقبولی برای فیلم به حساب میآید. فیلمی سالم درباره جامعه امروز مصایب و تلخی و شیرینیهای گرفتن خوابگاه و یافتن سرپناه برای دانشجویانی که در پایتخت مقیم هستند، آنقدر ملات و بن مایه موضوعی برای پردازش در قالب داستانی دارد که بتوان ازمنظر کمیک یا ملودرام به این معضل نظر کرد. علی احسانی |
منبع: روزنامه جام جم |
مروری بر فیلم هایی که در چند سال اخیر به آنها اجازه نمایش داده نشده است |
|
مهدی طاهباز
اگر تا چند سال پیش دریافت پروانه نمایش شرط اکران عمومی یک فیلم در سینماها بود، در دو سه سال اخیر حتی پروانه نمایش هم نمی تواند تضمین کننده اکران باشد. در این چند سال بسیاری از فیلم ها بوده اند که با وجود داشتن پروانه نمایش، به صاحبان آنها توصیه شده بنا بر برخی مصلحت ها فیلمشان را فعلاً اکران نکنند تا شرایط مطلوب زمانی نمایش آنها مهیا شود. در این میان جدا از نادیده گرفتن پروانه ساخت و نمایشی که از سوی اداره نظارت و ارزشیابی سینمای حرفه یی به سازندگان و تهیه کنندگان این آثار اعطا شده، صرف هزینه های چند صد میلیونی تولید فیلم و عدم بازگشت آن هم به کل فراموش شده است. اگر به لیست فیلم های زیر نگاهی بیندازید با همه نوع فیلم و همه طیف فیلمساز روبه رو خواهید شد. از تجاری گرفته تا جشنواره یی و از مستقل گرفته تا دولتی. --- سنتوری (داریوش مهرجویی) شاید «سنتوری» داریوش مهرجویی بزرگترین قربانی برخی مصلحت اندیشی ها طی چند سال اخیر و حتی (با کمی اغراق) در سینمای پس از انقلاب باشد. اگر فیلم هایی مانند «آدم برفی» یا «دیدار» پس از چند سال اجازه نمایش پیدا کردند و حتی «آدم برفی» با وجود دست به دست شدن نوار ویدئویی نه چندان باکیفیت اش توانست اکران پرفروشی هم داشته باشد، اما پرونده «سنتوری» تقریباً مختومه است. با گستردگی توزیع سی دی و دی وی دی های این فیلم و با توجه به صحبت های وزیر محترم بهتر است همان نسخه های غیرقانونی را تماشا کنید و پولش را به حساب مهرجویی و فرازمند واریز کنید. خواب تلخ و آتشکار(محسن امیر یوسفی) یکی از باذوق ترین کارگردانان سینمای مستقل ایران تاکنون نتوانسته فیلم هایش را در معرض نمایش عمومی بگذارد؛ آن هم در حالی که شرایط اکران هر دو فیلم مهیا بوده است. اولین فیلم امیر یوسفی «خواب تلخ» فقط چند نمایش محدود در جشنواره فجر آن هم در بخش مهمان داشت. سال بعدش قرار بود این فیلم در جریان اکران «آسمان باز» روی پرده برود اما با وجود داشتن پروانه نمایش این اتفاق نیفتاد. البته جالب است بدانید «خواب تلخ» تاکنون دو نمایش عمومی داشته است. یکی در تنها سینمای خمینی شهر و دیگری به مدت دو ماه در 25 سینمای فرانسه، اما «آتشکار» دومین ساخته محسن امیر یوسفی با وجود عدم پذیرش در جشنواره فجر آن هم نه به دلایل کیفی، توانست در آخرین روز کاری سال 86 پروانه نمایش عمومی را دریافت کند. پخش کننده این فیلم هم با سینمادارها برای اکران عمومی از نیمه اردیبهشت ماه به توافق رسیده بود اما به شورای صنفی نمایش توصیه شد تا از ثبت قرارداد «آتشکار» بنا به برخی مصلحت ها خودداری کند تا این فیلم در شرایط مناسب تری به نمایش عمومی درآید، ان شاءالله «آتشکار» به سرنوشت «سنتوری» دچار نشود چرا که آن وقت در سیستم بانکی کشور ایجاد اخلال خواهد شد، تردست (محمدعلی سجادی) مثل اینکه اولین تجربه کمدی برای محمدعلی سجادی اصلاً خوش یمن نبود، سجادی پس از شکست «جنایت» در گیشه تصمیم گرفت یک فیلم کمدی بسازد تا بتواند به لحاظ اقتصادی جبران مافات کند. او «تردست» را به تهیه کنندگی سیروس تسلیمی کارگردانی کرد اما هیچ گاه نتوانست فیلمش را اکران کند. «تردست» پس از چندین بار جرح و تعدیل بالاخره پروانه نمایش گرفت و کپی های آن برای اکران عمومی آماده شد. پس از توافق با سینمادارها آنونس های فیلم هم در سینماها به نمایش درآمد اما باز هم بنا بر مصلحت این فیلم پروانه نمایش دار امکان نمایش عمومی نیافت. «تردست» اولین فیلم نیوشا ضیغمی و اولین نقش کمدی شهرام حقیقت دوست است. شاعر زباله ها (محمد احمدی) وقتی اعلام شد لیلا حاتمی بازیگر و پرویز پرستویی مشاور هنری اولین فیلم بلند سینمایی محمد احمدی هستند، خیلی ها کنجکاو شدند تا این فیلم را که تهیه کننده اش خانه فیلم مخملباف بود، تماشا کنند. از همه مهم تر اینکه «شاعر زباله ها» براساس فیلمنامه یی از محسن مخملباف ساخته شده بود و این مساله برای خیلی از دوستداران سینمای مخملباف فرصتی بود تا نشانه هایی از سینمای مخملباف را در فیلم محمد احمدی مشاهده کنند. این فیلم را به دلیل شرکت در یکی دو جشنواره خارجی، با وجود شایستگی به بخش مسابقه جشنواره فجر راه ندادند اما همان چند نمایش محدود در جشنواره کافی بود تا ارزش های فیلم احمدی آشکار شود. «شاعر زباله ها» با وجود دریافت پروانه نمایش و حتی برخی توافقات با چند سینمادار برای اکران عمومی، برای مدتی نامعلوم به بایگانی سپرده شده است. ستاره می شود (فریدون جیرانی) سه گانه فریدون جیرانی عاقبت به خیر نشد. «ستاره ها» قرار بود فیلمی چند اپیزودی پیرامون مسائل پشت صحنه و مرتبط با سینما، فیلمسازی و ستاره هایش باشد اما در میانه های تولید تصمیم بر این شد که هر اپیزود تبدیل به فیلمی مستقل شود. نتیجه کار تولید سه فیلم «ستاره می شود»، «ستاره بود» و «ستاره است» بود که دوتای اول در جشنواره 24 فجر نمایش داده شدند و سومی در سال 86 به اکران عمومی درآمد. جیرانی دوست داشت هر سه فیلمش با هم در یک زمان به نمایش درآید اما این اتفاق نیفتاد. قرار بود جلد اول این سه گانه یعنی «ستاره می شود» با بازی عزت الله انتظامی، امین حیایی و اندیشه فولادوند از اواخر آبان سال 85 در گروه قدس اکران عمومی شود اما با وجود تبلیغات صورت گرفته و حتی نصب بیلبوردهای فیلم در سطح شهر، «ستاره می شود» که پروانه نمایش هم دریافت کرده بود، اجازه اکران پیدا نکرد. تا به امروز هم تلاش های تهیه کننده و پخش کننده برای نمایش عمومی این فیلم بی نتیجه مانده است. یک شب (نیکی کریمی) پس از چندین بار به تعویق افتادن اکران عمومی فیلم «یک شب» ساخته نیکی کریمی، قرار بود این فیلم از 6 تیرماه سال گذشته روانه پرده سینماها شود اما این بار هم تا مدتی نامعلوم اکرانش به تعویق افتاد. البته پیش از این نیکی کریمی در نامه یی خطاب به معاون سینمایی ارشاد خواستار روشن شدن وضعیت فیلم خود شده بود اما گویا این نامه هم نتوانست مشکلی را حل کند. نیکی کریمی در بخشی از نامه اش آورده بود؛ « دعوت به قضاوت عمومی برای حل یک مشکل حرفه یی، آخرین راه باقی مانده برای یک هنرمند است. راهی که من انتخاب کرده ام تا شاید مشکل نخستین فیلمم که سه سال از ساختش می گذرد و هنوز به نمایش عمومی درنیامده است را حل کنم. «یک شب» طبق اسناد موجود در نزد من و در اداره کل نظارت و ارزشیابی با پشت سر گذاشتن مراحل قانونی ساخته شده و هیچ ابهامی درباره ساخت آن وجود ندارد.... برای من ساخت فیلم توقیف شده موهبت بزرگی نیست، گمان نمی کنم که اعلام رسمی کنار گذاشتن همیشگی این فیلم نیز شکست یا بی کفایتی برای مدیران شما محسوب شود، اگر چه «یک شب» اولین و آخرین فیلم این پرونده قطور نخواهد بود. «یک شب» بالاخره روزی اکران خواهد شد و این مثل روز برایم روشن است. در این میان فقط بر ابهام رابطه هنرمند و مردم افزوده می شود. چیزی که انگار باید مسوولیت اول شما، رفع آن باشد...» عدم اکران «یک شب» در شرایطی است که وضعیت نمایش دومین فیلم نیکی کریمی با نام «چند روز بعد» هم نامعلوم است. عصر جمعه (مونا زندی) فیلم تحسین شده جشنواره بیست و چهارم فجر، با اینکه چندین بار در نوبت نمایش قرار گرفت، اما تاکنون نتوانسته راهی به پرده سینماها پیدا کند. «عصر جمعه» به دلیل موضوع حساسش در همان زمان جشنواره هم با چند مورد اصلاح روبه رو شد اما بعد از آن توانست پروانه نمایش بگیرد. فیلم قرار بود از 23 بهمن سال 86 در گروه عصر جدید اکران شود اما فیلم دیگری در آن زمان اکران شد. بعد از آن حتی صحبت از اکران در خرداد امسال هم به میان آمد اما هنوز در عمل اتفاقی نیفتاده است. این نوع تعویق اکران یعنی دادن پروانه نمایش و سپس جلوگیری غیررسمی از اکران تا زمانی که مدت زمان پروانه نمایش بگذرد و عدم تمدید آن در مورد خیلی از فیلم ها در حال اتفاق است. خدا کند فیلم زندی شامل این پروسه نشود. جزیره آهنی(محمد رسول اف) محمد رسول اف اولین فیلم بلند سینمایی اش را در سال 83 به تهیه کنندگی ابوالحسن داوودی و در جزیره قشم جلوی دوربین برد. «جزیره آهنی» داستان زندگی مردم بی خانمانی است که در یک نفتکش متروکه در سواحل جنوبی ایران زندگی می کنند. در میان آنها ناخدای پیر و مهربانی به نام «ناخدا نعمت» وجود دارد که وظیفه او رهبری و اداره کشتی است. «جزیره آهنی» در بخش دو هفته کارگردانان جشنواره کن پذیرفته شد و در جشنواره های متعدد دیگری هم شرکت کرد اما با وجود داشتن پروانه نمایش، به دلیل برخی تعابیر استعاره یی که از این فیلم برداشت شد، نتوانست در ایران به اکران عمومی درآید. «جزیره آهنی» آخرین فیلم سینمایی است که علی نصیریان در آن به ایفای نقش پرداخته است. سفر به هیدالو (مجتبی راعی) ماجرای «سفر به هیدالو» کمی متفاوت از سایر فیلم هاست. این فیلم ارزش مدار در جشنواره بیست و چهارم بدون هیچ مشکلی به نمایش درآمد و حتی جایزه هنر و تجربه را هم از آن خود کرد. پس از آن «سفر به هیدالو» قرار بود از 29 آذرماه 85 در چند سینمای محدود اکران شود و حتی سردر این فیلم در سینما فرهنگ نیز نصب شد اما برخی مسائل حاشیه یی باعث جلوگیری از اکران فیلم راعی شد. ماجرا از این قرار بود که بازیگر مجموعه «نرگس» نقشی فرعی را در فیلم راعی بازی کرده بود و پس از آن ماجراهای حاشیه یی پیش آمده، تصمیم بر این شد «سفر به هیدالو» برای مدتی نامعلوم به بایگانی سپرده شود. مجتبی راعی پس از جلوگیری از اکران فیلمش در گفت وگویی به طنز اعلام کرد؛« به واسطه مسائل حاشیه یی فیلم و اما و اگرهای مطرح شده (از آنجا که هیدالو نام تاریخی شوشتر است) باید بگویم؛ «گنه کرد در بلخ آهنگری / به هیدالو زدند سر مسگری». خاک آشنا (بهمن فرمان آرا) فیلم فرمان آرا حتی در جشنواره فجر هم پذیرفته شد و در جدول نمایش قرار گرفت اما شرط نمایش فیلم در جشنواره انجام اصلاحیه های واردشده بوده است. گویا بهمن فرمان آرا هم هر بار که یک اصلاحیه را انجام می داده با اصلاحیه یی جدید مواجه می شده و این مساله تا جایی ادامه می یابد که دیگر فرمان آرا حاضر به جرح و تعدیل فیلمش نمی شود. بهمن فرمان آرا تنها نماینده نسل قدیم کارگردانان ایرانی جشنواره 26 در گفت وگویی اعلام کرد سانسور را نمی پذیرد حتی به قیمت بایگانی شدن فیلم. این چنین بود که «خاک آشنا» تا اطلاع ثانوی به بایگانی سپرده شد. البته گفته می شود امکان حل مشکل نمایش این فیلم وجود دارد. تسویه حساب(تهمینه میلانی) خیلی ها منتظر بودند ببینند تهمینه میلانی پس از فیلم رکوردشکن «آتش بس» چه می کند و اینکه آیا باز هم او می تواند موفقیت قبلی را تکرار کند یا خیر. میلانی بعد از «آتش بس» یک فیلم زنانه (یا بهتر بگوییم در حمایت از زنان) را با نام «تسویه حساب» جلوی دوربین برد. او برای دومین بار از مهناز افشار در کنار بازیگرانی چون اکبر عبدی، محمدرضا شریفی نیا، رضا عطاران، لادن مستوفی و... استفاده کرد تا فیلمش از جذابیت های ظاهری پرفروش شدن برخوردار باشد. گویا عبور میلانی از برخی خط قرمزها در «تسویه حساب» باعث شده ارشاد هیچ گونه تمایلی برای دادن پروانه نمایش به این فیلم نداشته باشد. خود میلانی هم در شرایط فعلی ترجیح می دهد فکر و وقتش را معطوف آماده سازی فیلم جدیدش «سوپراستار» کند تا رفع مشکل نمایش «تسویه حساب». به رنگ ارغوان(ابراهیم حاتمی کیا) در این سه، چهار سال ابراهیم حاتمی کیا کمتر در مورد فیلم توقیفی اش «به رنگ ارغوان» صحبت کرده و حرف های او در شبکه خبر می تواند از معدود اظهارنظرهایش در این مورد باشد. چهار سال پیش چند روز مانده به آغاز جشنواره فجر ابراهیم حاتمی کیا تقاضا کرد فیلمش از جشنواره خارج شود تا از برخی سوءتفاهم های احتمالی جلوگیری کند. او نامه یی هم به وزیر اطلاعات وقت نوشت و ابراز امیدواری کرد فیلمش در آینده یی نزدیک و در شرایطی مناسب اکران شود. اما در این چند سال به رغم تلاش های عیان تهیه کننده و نهان کارگردان، هیچ اتفاق مثبتی در مورد رفع مشکل نمایش «به رنگ ارغوان» رخ نداده است. حاتمی کیا در گفت وگویش با شبکه خبر«به رنگ ارغوان» را به یکی از فرزندانش تشبیه کرد که پشت شیشه های بخش نوزادان بیمارستان مانده و به پرستاری دلسوز نیاز دارد که او را در آغوش بگیرد. ان شاءالله این پرستار دلسوز هرچه زودتر دست به کار شود و فکری به حال این فرزند ناکام ابراهیم حاتمی کیا (که به عقیده برخی یکی از بهترین فیلم های اوست) بکند. گل یا پوچ و حافظ(ابوالفضل جلیلی) ابوالفضل جلیلی در زمینه فیلم های اکران نشده رکورددار است. فیلم های او با اینکه جشنواره های متعددی را تجربه می کنند اما در ایران به سختی فرصت نمایش می یابند. چند سال پیش که برخی فیلم های نمایش داده نشده او به مدت چند شب از شبکه پخش شد، فرصت خوبی برای تماشای آثار این فیلمساز جشنواره گرای سینمای ایران پدید آمد. اما کسانی که فیلم «گل یا پوچ» جلیلی را چند سال پیش در جشنواره فجر دیدند، اذعان دارند فیلم او طنز جذابی دارد و با چند فیلم آخرش متفاوت است. «گل یا پوچ» با اینکه پروانه نمایش گرفت اما باز هم فرصت اکران پیدا نکرد تا اینکه جلیلی تصمیم گرفت فیلمش را به شبکه ویدئویی واگذار کند. مشخص نیست چرا پس از گذشت چند ماه از این واگذاری هنوز این فیلم عرضه عمومی نشده است. فیلم دیگر جلیلی «حافظ» هم هنوز پروانه نمایش عمومی دریافت نکرده است. نیوه مانگ (بهمن قبادی) قبادی «نیوه مانگ» را به سفارش بنیاد موتزارت اتریش و به مناسبت دویست و پنجاهمین سالگرد تولد این موسیقیدان و آهنگساز بزرگ کارگردانی کرد. قبادی این بار هم مانند سه فیلم قبلی اش به زادگاهش کردستان رفت تا «نیوه مانگ» را در فضای مورد علاقه اش بسازد. فیلم داستان نوازنده پیر و سرشناس کردستان است که همراه فرزندانش سفری را برای اجرای کنسرت در عراق پس از سرنگونی صدام آغاز می کند. «نیوه مانگ» با اینکه در جشنواره های متعددی شرکت کرده و در چندین کشور هم به صورت محدود اکران شده، اما موفق به دریافت پروانه نمایش در ایران نشده است. «نیوه مانگ» از آخرین فیلم هایی است که هدیه تهرانی پیش از کم کاری خودخواسته اش در آنها بازی کرده است. سگ های ولگرد (مرضیه مشکینی) مرضیه مشکینی همسر محسن مخملباف پس از اینکه از نمایش عمومی دومین فیلم بلندش «سگ های ولگرد» در ایران ناامید شد، این فیلم را به یکی از شبکه های ویدئویی واگذار کرد تا اثرش به این صورت به دست علاقه مندان برسد و دیده شود اما مجوز پخش ویدئویی فیلم هم صادر نشد تا فعلاً «سگ های ولگرد» به بایگانی منتقل شود. این فیلم که دومین ساخته مرضیه مشکینی پس از «روزی که زن شدم» محسوب می شود، داستان دو کودک افغانی است که مادر آنها در زندان است و این دو بچه می خواهند راهی بیابند تا به زندان بروند و شب را در کنار مادرشان سپری کنند. سفر سرخ (حمید فرخ نژاد) اگرچه حمید فرخ نژاد بیشتر به عنوان بازیگر شناخته می شود اما او در سال 79 یک فیلم سینمایی هم کارگردانی کرده است. البته قرار بود «سفر سرخ» یک سریال سه قسمتی محصول گروه جنگ شبکه اول به مدت زمان 150 دقیقه با موضوع سقوط خرمشهر باشد اما پس از مدتی تصمیم برآن شد «سفر سرخ» در قالب یک فیلم سینمایی به نمایش درآید. در سال 80 و در جشنواره بیستم با اینکه اولین ساخته حمید فرخ نژاد هم در بخش مسابقه سینمای ایران و هم در بخش بین الملل پذیرفته شده بود، اما مسوولان تلویزیون تصمیم گرفتند این فیلم را از جشنواره خارج کنند. دلیل اصلی هم، دلخوری مسوولان تلویزیون از برگزارکنندگان جشنواره فجر بود چرا که آنها از میان 10 فیلم ارائه شده به جشنواره توسط تلویزیون تنها یک فیلم و آن هم «سفر سرخ» را قبول کرده بودند. پس از این ماجرا «سفر سرخ» اجازه نمایش نیافت، به بایگانی سپرده شد و حتی خود حمید فرخ نژاد هم نفهمید چه بر سر فیلمش آمده است. منبع: روزنامه اعتماد |
|
جنایت و اعمال تبهکارانه چیزی نیست که منحصر به افراد و گروهها و اقوام و ملتهایی خاص باشد یا تنها در دورههایی خاص از تاریخ وجود داشته باشد. با این همه، چیزی وجود دارد که در میان این افراد و گروهها تفاوت به وجود میآورد. انگیزهها و اهداف و آیین و اخلاق از جملهی اینهاست. «مافیا» از آن دسته گروههای تبهکاری است که نامش امروز تنها نمودگار تبهکاری سازمانیافته در زمینهی جرمهایی همچون باجگیری و قمار یا مواد مخدر نیست بلکه نمودگار نفوذ گروههای تبهکار یا پرنفوذ در سیاست و اقتصاد و هنر و ورزش و حتی دین نیز هست. بدین ترتیب، شاید بتوان گفت که گاهی حتی «مافیا» نه یک واقعیت بلکه اسطورهای باشد برای اعتقاد به وجود گروههایی پرنفوذ در سیاست و اقتصاد و صنعت فرهنگ و ورزش حرفهای یا هرجایی که پای پول و قدرت در میان باشد («نظریهی توطئه»)، و بنابراین، هدف از آن شاید گاهی بیشتر تلقین ناتوانی به انسان عامی باشد تا به مقابله با چنین گروههای قاهر و قدرتمندی برنخیزد و به اطاعت و تسلیم تن دهد. «مافیا»، با نخستین «پدرخوانده» (????) فرانسیس فورد کاپولا، اکنون برای ما چیزی بیش از نامی ترسناک است. کاپولا، مانند هر هنرمند بزرگی، چشم ما را فقط به روی جهان بیرونی نمیگشاید. او جهان درونی انسانها را نیز به ما نشان میدهد. شخصیتهای گوشت و پوست و خوندار فیلم او دیگر فقط نامهایی بیروح نیستند که ما شرح تبهکاریهایشان را در روزنامهها میخوانیم. شخصیتهای فیلم او جهان و روان خود را به خوبی در برابر دیدگان ما به نمایش میگذارند. دُن ویتو کورلئونه («کورلئونه» در ایتالیایی به معنای «شیردل»)، معروف به پدرخوانده، اکنون یکی از ماندگارترین شخصیتهای آفریدهشده در هنر سینماست، اگرنه در ادبیات، چرا که مارلون براندو به آن کالبد بخشیده است. «مافیا» را با این شخصیت خیالی بهتر میتوانیم بشناسیم. فیلم «پدرخوانده» با جشن عروسی دختر دُن کورلئونه آغاز میشود. در حالی که اکثر مهمانان در فضای بزرگ و بیرونی ساختمان به شادمانی مشغولاند، مهمانانی را میبینیم که در خلوت با پدرخوانده گفت و گو میکنند. هریک از آنان درخواستی از او دارد. مردی از پدرخوانده میخواهد که اغفالکنندهی دخترش را به مجازات برساند. خوانندهای که پسرخوانده دن کورلئونه نیز هست، جانی فانتین، از او میخواهد برای او نقشی در فیلم دست و پا کند و .... رفتارهای نامتعارف و ملتمسانهی درخواستکنندگان، التماسهای عاجزانه و ایمان به اینکه شخصی که این درخواستها را از او دارند به هرکاری قادر است، و هیبت و اقتدار کسی که این درخواستها از او میشود، مردی کمحرف و خویشتندار که در آرامش به همهی سخنان گوش میدهد و اعتماد به نفس بالایی دارد و بهراحتی دستش را دراز میکند تا دیگران ببوسند، همه حاکی از این هستند که ما با آدمکشی کثیف سر و کار نداریم. گویی در اینجا مردی نشسته است که پناهگاه درماندگان و ناتوانان است. همه از او میخواهند که «حق» آنها را بگیرد و «عدالت» را اجرا کند. اما، البته، عدالت نیز «بهایی» دارد و باز مسلم است که همه برای پرداختن بهای آن «آمادگی» دارند. و در این میان «پدرخوانده» هم خوب میداند که همه از او چه چیزی میخواهند و او چه چیزی را باید به آنان بدهد و به موقع خود چه چیزی از آنان بخواهد. پدرخوانده همیشه به وعدههای خود عمل میکند، حتی اگر به قیمت بریدن سر اسبی گرانقیمت و قراردادن آن در رختخواب کارگردانی سرکش باشد. با این همه، پدرخوانده فردی بیمرام و بی همه چیز نیست. او «اصول» خود را دارد. او نمایندگان و سیاستمدارانی دارد که در موقع مقتضی هرچه از آنان بخواهد انجام دهند. با این همه، برای هر کاری حاضر به استفاده از آنها نیست. از همین روست که پیشنهاد دیگر سران مافیا را برای استفاده از نفوذش رد میکند. چون به تجارت مواد مخدر، «هروئین»، اعتقادی ندارد. از نظر او مشروبات الکلی و فحشا و قمار هرگز نمیتواند آن کاری را با انسان بکند که «هروئین» با انسان میکند. او معتاد کردن جوانان به هروئین را از هر جنایتی بدتر و بالاتر میداند. «پول کثیفی» که او هرگز حاضر نیست به آن دست بزند پول «هروئین» است. از همین روست که دیگر سران قصد جانش را میکنند. و از همین روست که او با پسر بزرگش نیز اختلاف پیدا میکند. گویی نسل جدید دیگر جز «پول» به هیچ «اصل» دیگری پایبند نیست. «مافیا»، به روایت کاپولا، مانند هر واقعیت اجتماعی و تاریخی دیگری واقعیتی یکسویه نیست. «مافیا» فقط تبهکاری نیست: پدر و خانواده و همبستگی گروهی و حمایت از خویشاوندان و دوستان و اجرای عدالت و گرفتن حق و پایبندی به اخلاق نیز هست. با این همه، «مافیا» نیز همچون هر سازمان دیگری که بر آن قدرت فردی حکم میراند و تاریکی و سکوت آن را از دیدگان عموم مخفی میکند محکوم به فساد و تباهی است. چرا که شاید «مافیا» در ابتدا هرگز برای تبهکاری به وجود نیامده بود. «مافیا» انجمنی سری بود. انجمن اخوت. راهی برای مبارزه و گرفتن حق. آیا هر «سیاست»ی سرانجام به تبهکاری میرسد؟ ? شهروند امروز، یکشنبه ? خرداد ??
|
منبع:http://www.fallosafah.org/main/weblog/item_view.php?item_id=231 |
بهرام توکلی پس از تجربه چند فیلم کوتاه در نخستین تجربه فیلم بلند خود نه به سراغ فیلم های تجاری و عامه پسند رفت که معمولاً در فیلم اولی ها مشاهد می شود و نه فیلم جشنواره یی ساخت تا خاص بودگی خود را اثبات کند. وی گرچه در سینمایی به اصطلاح معناگرا اولین فیلمش را می سازد اما چندان غرق در کلیشه سازی و شعارزدگی این نوع از فیلم ها نمی شود و روایتی جدید از تجربه دینی یک روحانی جوان نسبت به برخی مفاهیم هستی شناختی و دینی در بستر واقعیت انضمامی و اجتماعی ارائه می کند و فرآیند تحول یحیی را از باورهای سنتی به شک و ایمان آگاهانه به تصویر می کشد. فرم و تکنیک های تصویربرداری فیلم نیز به شکل درونمایه داستان درمی آید تا تناسبی نمادین میان فیزیک و ماورایی فیلم برقرار شود. شیوه تصویربرداری، قاب بندی ها، تداخل تصاویر اصلی فیلم با فیلم های درون قصه به واسطه ترکیب سیاه و سفید و رنگی، اینسرت های متعدد اسلوموشن و عناصری دیگر از تصویر سینمایی به گونه یی چیدمان می یابد تا منطبق بر روحیات، کشمکش ها و جهان درونی قهرمان فیلم باشد و ساختار کلی آن براساس تجربه انسانی او بنا شود. فیلم برای اینکه بتواند لایه های عمیق تری از شخصیت یحیی را بازنمایی کند از نریشن و راوی توسط قهرمان خود فیلم استفاده می کند و تجربه تازه وی را برای مخاطب می شکافد البته گاهی حجم نریشن ها بیش از اندازه طولانی و آزاردهنده می شود. صدا برداری نامناسب فیلم نیز بار منفی این قضیه را بیشتر می کند و به یکی از ضعف های عمده اثر تبدیل می شود.
پابرهنه در بهشت قصه روحانی جوانی است که برای درک بهتر باورهای خود به ویژه در عرصه عمل و نظام اخلاقی، اجتماعی وارد یک کلینیک یا قرنطینه بیماران ایدزی می شود که جسم و روح خویش را به واسطه گناه و نابهنجاری به خطر انداخته اند و در بغرنج ترین وضعیت روحی به سر می برند. هم فضای این قرنطینه و آدم هایش مبهم و بیگانه است و هم تکنیک های تصویربرداری و نور پردازی آن غیرمتعارف است. نوع نگاه کارگردان به این موضوع و شیوه روایت آن به ویژه در بیست دقیقه اول فیلم نوعی ابهام و بیگانگی برای مخاطب ایجاد می کند و خیلی طول می کشد تا وی با فضای قصه آشنا شود و ارتباط برقرار کند. ضرورت قصه پردازی و توجه به جذابیت های آن در اینجا کاملاً قابل اثبات است. گاهی بهترین ایده ها و مفاهیم بلند فلسفی نیز اگر در قالب داستانی خوش ساخت قرار نگیرد انتقال و توجیه آن معانی عقیم می ماند و هدر می رود. مثلاً شما همین درگیری ها و تضادهای ایدئولوژیک در یک روحانی جوان را در فیلم زیر نور ماه میر کریمی و در کاراکتر شیخ حسن نیز می بینید اما فرآیند قصه گویی و نوع پردازش داستانی آن هم خیلی سینمایی است و هم مبتنی بر مخاطب شناسی سینما انجام شده است. غیر از این مساله قهرمان های هر دو فیلم خیلی به هم شباهت دارند یعنی هر دو روحانی جوان هستند و مسیر سیر و سلوک الهی خویش را نه در کنج عزلت و پستوی خانه که در دل اجتماع و درون مردم آغاز و از واقعیت عینی برای شناخت بهتر خدا و دینش استفاده می کنند. حسن در پوشیدن لباس روحانیت تردید دارد و یحیی در نحوه مواجهه دین با مردم. حسن در نهایت و بعد از فراز و نشیب ها و کلنجارهایی که با خود دارد لباس روحانیت به تن می کند اما در پا برهنه در بهشت ما تصویری از یحیی در لباس روحانیت نمی بینیم. ضمن اینکه ظاهر و نوع کنش های ارتباطی و رفتارش چندان سنخیتی با این قشر مذهبی ندارد. البته سکوت و کم حرفی وی نیز بی تاثیر نیست: سکوتی که به قول معروف سرشار از ناگفته هاست. بارها در طول فیلم برسکوت تاکید می شود، اینکه گوش کردن بهتر از سخن گفتن است و تاکید بر رابطه سکوت و تمرکز با کشف بهتر شخصیت و فهم درست تر دیگران ، تمرکز و سکوتی که آتش در روح آدمی می افروزد و عشق را شعله ور می کند و یحیی این معنی را با رویت آتش گرفتن برگ درخت از طریق تمرکز شیشه عینک بر آتش بهتر می فهمد.
پابرهنه در بهشت با به تصویر کشیدن بیماران ایدزی که در برزخ مرگ و زندگی به سر می برند و به واسطه فهم ایدئولوژیک از وضعیت خویش، بار سنگین عذاب وجدان را نیز بر دوش می کشند، یاس آورترین شرایط انسانی را ترسیم می کند. شرایطی که آدمی از خودش و زیستن در جهان متنفر می شود و چه بسا تحمل خود را نیز ندارد. وضعیت زنان در اینجا پیچیده تر و تلخ تر است اگرچه تصویری از قرنطینه زنان در فیلم وجود ندارد اما شرایط آنان به واسطه گفته های معصومه بیان می شود.
به قول او زنان در اینجا از احساس گناه می میرند نه بیماری، بر این مساله اضافه کنید نگرش و رفتارهای پزشک بیمارستان را که همواره به آنان گوشزد می کند که آنها یک بیمار معمولی نیستند. گناهکاران بدبختی هستند که دارند تقاص گناهان شان را پس می دهند و در نهایت به قول آن سرباز (مرتضی ) فرق آنها با مرده ها این است که تنها «خاکشون» نکردند اما یحیی به جای سرزنش و نکوهش آنها سعی می کند با آنان هم سخن و همراه شود و همدلی را پیشه گیرد تا در نهایت از دل ظلمات و یاس و تاریکی روزنه یی به سوی روشنایی و نور و امید بزند و تصویر زیبایی از رحمانیت و لطف الهی را به نمایش بگذارد. او نه موعظه می کند نه سخنرانی و خطابه و اصلاً با روحانی های دیگر فرق می کند. این تفاوت حتی در ظاهر و نوع پوشش نیز هویدا است.
عبای او به عنوان نماد روحانیت نیز وسیله یی می شود تا بیماری که خود را آتش زده نجات یابد و باز به این معناست که هر کس تحت پوشش این لباس ( تفکر) قرار بگیرد از آتش جهنم مصون خواهد ماند. البته قهرمان پابرهنه در بهشت سعی نمی کند در کسوت قهرمان و ناجی ظاهر شود و در نوسان میان انفعال و اثرگذاری رفتار می کند و نوعی سردرگمی و سرگردانی در نگاه و رفتارش موج می زند. در واقع یحیی بیش از آنکه بخواهد به عنوان یک روحانی به نقش حرفه یی خود عمل کند در جست وجوی خویشتن خویش به واسطه شناخت و کمک به دیگران است. گویی وی نمی خواهد همین روحانیت، حجاب وی برای رسیدن به حقیقت شود. از این رو کارهای مختلفی می کند. مثلاً زمین را تی می کشد. آشپزی می کند و به پیرزن خدمتکار کمک می کند تا در نهایت پای در قطعه بهشت می گذارد و رستگار می شود. همان جاست که می گوید برای روحانی شدن آماده شده است. و درست در همین جاست که هسته اصلی فیلم و گره معنایی آن باز می شود به این معنی که یحیی در نهایت درمی یابد در این جهان آکنده از پلشتی و گناه که آدمی در رنج دائم زیست می کند و به جرم انسان بودن گناهکار محسوب می شود می توان با عشق و رابطه درونی و بشری به نقطه آرامش و امید دست یافت.
منبع: اعتماد