چیستا یثربی :از سالها پیش، هر وقت خواستهام فیلمی را برای تماشا به دانشجویانم توصیه کنم، خودبهخود نام دو فیلم قبل از همه در ذهنم تداعی میشود. اولی «انجمن شاعران مرده» اثر پیترویر است (1989) و دومی که بسیار جدیدتر است «لبخند مونالیزا» اثر مایک نیوئل محصول سال (2003). هر دو فیلم پیش از آن که از لحاظ ساختار سینمایی مرا مجذوب کند، از لحاظ مسائل فرامتنی و محتوایی برایم ارزشمند است. «انجمن شاعران مرده» را که اکثرمان دیدهایم. چندین بار هم به شکل ناقص از تلویزیون پخش شده است. داستان درباره معلم ادبیات خلاقی است که رابین ویلیامز نقش آن را بازی میکند. معلمی که میخواهد به جای آموختن فنون شاعری، زندگی شاعرانه را به دانشآموزانش بیاموزد و در این راه دچار مصائبی میشود. بزرگترین مشکل او، شالودهشکنی در نظام سنتی آموزش و پرورش انگلیس است، نظامی که همه دانشآموزان را به تفکری یکسان و همگرا تشویق میکند و قصد دارد از همه آنها افرادی متوسط الحال بسازد.
معلم خلاق ادبیات تلاش میکند که شیوه دگرگونهآی را برای نگاه کردن به جهان، شعر، عشق و زندگی در اختیار دانشآموزان قرار دهد؛ شیوهای به نام «چشیدن شیره حیات». او حتی از دانشآموزانش میخواهد که صفحات مربوط به فن شعر را از کتابشان پاره کنند و خود به شیوه جدیدی در درک شعر برسند، به گونهای که میان شعر و زندگی پیوندی جداییناپذیر پیدا شود. اما فیلم پایان تلخی دارد، چرا که سختگیری والدین یکی از بچهها منجر به خودکشی آن دانشآموز و در نتیجه اخراج معلم ادبیات از مدرسه میشود، اخراجی که به معنای ممنوعیت تدریس در انگلیس است. اما نمای پایانی فیلم و ایستادن بچهها روی نیمکتهایشان به نشانه احترام به شیوه تدریس معلم خلاقشان، نوید پیروزی پنهانی را برای تفکر متفاوت به جا میگذارد. اما در فیلم دوم که قصد اصلی من تاکید روی ساختار معنایی همین فیلم است، در فضایی زنانه میگذرد و مرا به شدت به یاد نمایشنامه «آخرین پری کوچک دریایی» خودم میاندازد که چهار سال قبل از این فیلم به چاپ رسید و اکنون نیز گلاب آدینه در حال ساخت نسخه سینمایی آن است.
«لبخند مونالیزا» درباره یک معلم خلاق تاریخ هنر است که جولیا رابرتز نقش آن را بازی میکند. او وارد یک دانشگاه شبانهروزی دخترانه میشود که همه دانشجویان به طبقات بالای اجتماع تعلق دارند اما کاترین «استاد تاریخ هنر» از همان ابتدا متوجه میشود که برای این دانشجویان جوان، زندگی دیگری طراحی شده است، آن نوع زندگی که یبشتر به ازدواج و تشویق خصوصیات زنانه این دختران تاکید دارد، خصوصیاتی چون درست راه رفتن، سرزبان داشتن و پیدا کردن همسری متمول. کاترین در نهایت ناامیدی درمییابد که تلاش او برای ایجاد تفکر خلاق در این دختران، با واکنشهای شدیدی از سوی اساتید دیگر دانشگاه و حتی خود دختران مواجه میشود. نمیدانم چرا حین تماشای این فیلم، بارها اشک به چشمم آمد و یاد دورانی افتادم که سالها پیش در سنین جوانی در مدرسه فرزانگان تهران (دختران تیزهوش) معلم درس خلاقیت بودم و حالا پس از گذشت بیست سال، بسیاری از دانشآموزان با هوش و خلاق من، به خانهدارانی افسرده و کارمندانی بیتفاوت تبدیل شدهاند.
سکانسی تأثیرگذار در فیلم وجود دارد که کاترین اسلایدهایی از زنان مختلف را در حالات مختلف برای دانشجویانش به نمایش میگذارد، اسلایدهایی که زنان را به عنوان ابزاری جهت آگهیهای تبلیغاتی تعریف میکند یا موفقترین زن را همسر خانهداری میداند که به شدت شوهرش را راضی نگه داشته است. بیاختیار یاد شعری از «سیلویا پلات» شاعر آمریکایی میافتم: «من یک زن قهرمان حاشیهای خواهم بود / متهم نخواهم شد با دکمههای منزوی/ سوراخهای پاشنه جورابها / و چهرههای سفید گنگ / نه ساعت کمبودی در من خواهد یافت و نه این ستارگان / اما من کمبودی حس میکنم / نمیتوانم زندگیام را مهار کنم / نمیتوانم....» زندگی تلخ سیلویا پلات با خودکشی به پایان رسید اما کاترین واتسون در برابر مشکلات و نظام فرسوده آموزش دختران در آمریکا، ایستادگی میکند و نکته جالب فیلم همین تسلیم ناپذیری استاد جوان تاریخ هنر است که سعی میکند قبل از زندگی، عشق به زندگی را به دانشجویانش بیاموزد و قبل از زنانگی،انسانیت را... خلاقیت کارگردان با تعقیب صداهای ذهنی زنان و تداعی همزمان این صداها با اتفاقات بیرونی است. فیلم پر از صداست، صدای کاترین برای هنجارگریزی از قواعد حاکم بر آموزش دختران جامعهاش و صدای دختران برای مقاومت در برابر نوزایش و تجدید حیات روحی. کمکم جنگی درمیگیرد.
این جنگ دیگر میان کاترین و جامعه نیست میان کاترین و سنتهای نانوشتهای است که در روح این دختران به ارث رسیده است. قوانین کهنه مادران و مادربزرگهای افسرده و خانهنشین. اما به تدریج کاترین با شیوههای نوین آموزش، زندگی را به دختران میآموزد. این که مثل سقراط همهچیز را زیر سوال ببرند و شرایط زندگی خود را تغییر دهند. در نهایت کاترین نیز شغلش را از دست میدهد اما نگاه مایک نیوئل، خوشبینانهتر از پیترویر است چرا که نمای پایانی فیلم و آن دوچرخهسواری آزاد دختران سنتی و محافظهکار که تاکنون فقط به تاب گیسو و رنگ چهره خود توجه داشتهاند، نماد پیروزی کاترین است. کاترین مدرسه را ترک میکند، در حالی که دختران با دوچرخه او را تعقیب میکنند. تماشای فیلم «لبخند مونالیزا» را فقط به معلمان و کارشناسان آموزشی توصیه نمیکنم، بلکه به شدت خانوادهها را به دیدن این فیلم دعوت میکنم چرا که به قول سیلویا پلات هیچ معجزهای مهمتر از این نیست که کاری را به پایان برسانی و کاترین با اخراج خود از مدرسه دست کم وظیفهای را به پایان میرساند. او اکنون تفکر نوینی را در ذهن دختران پایهگذاری کرده است، طرحی نو به وسعت ارزش زندگی و آن، ایجاد تفکر مستقل است در جامعهای که همه از ما میخواهند راههای از پیش رفته را دوباره تکرار کنیم...